مارینا رابینسون در مقالهی «چگونه مغز ما می پذیرد به یک نفر عشق بورزد» در همان پاراگراف اول به همهی کسانی که تیر عشق به قلبشان اصابت کرده است میگوید که باید مراقب باشند چون «دچار توهم گشتهاند»؛ البته توهمی ضروری که توسط مغز بدوی مان برای تکرار نسل بشر ایجاد کرده است.
او در ادامه میافزاید: جفتخواهی و تعلق خاطرِ پر شور به معشوق، پیامی است که در ذهن انسان باستانی شکل میگیرد و به خود میقبولاند که موجودی دوستداشتنی یافته است که میتواند تا ابد به او عشق بورزد.
اگر به دستورات شیمیایی بخش بدوی مغز فرصت ابراز داده شود با صراحت تمام اعلام خواهد کرد که تیر عشقی که در قلب عاشقان کاشته است برای آن است تا اولاً با مجنون ساختن بشر، هر چه سریعتر و جدیتر، شرائط آمیزش و باروری مهیا گردد. دوماً با ایجاد عاطفهی قدرتمندِ فرزند دوستی، زوج انسانی وادار می شوند تا به ثمر نشاندن فرزند در کنار هم ماندگار باشند.
تحول اجتماعی و فرهنگی انسان، باعث پیدایش لایهی تازهتری از برنامهریزیهای زیستی در مغز ما گشته است. برنامهها و نقشههایی که در بخش «مغز منطقی» انسان معاصر گرد هم آمدهاند. بنابر این، بشر دو نوع فرمان را تبعیت می کند.
بخش غریزی به او می گوید عشق بورز، غرق شو در معشوق و سریع با هر ریسک ممکن، بچه دار شو … اما راه حلی که مغز منطقی برای زوج ها مطرح می کند در حقیقت تکرار معکوس فرمانی است که مغز بدوی برای عشق صادر میکند. مغز انسان معاصر به دنبال شعله های سرکش عشق و هوس نیست. او از ظرفیتهای متنوعتر عاطفی استفاده خواهد کرد. تماسهای سادهی فیزیکی و نوازشهای کوتاه در طول روز از جمله آنها است. زوجهایی که همدیگر را دوست دارند، باید بدون وقفه به هم ابراز علاقه کنند.
خانم رابینسون از این به بعد به توصیه پناه می برد و می افزاید: «زوجی که با عشق و علاقه خواهان پایداری رابطهای همیشگی است، قبل از هر چیز باید از فعالیتهای آتشین جنسی فاصله بگیرد. فعالیت جنسی شدید به صدور همان فرمانی در مغز بدوی منجر خواهد شد که برای اجداد شکارچی ما بعد از دوران عشق پرشکوه اولیه شان رخ می داد؛ آنها در هر بهار از هم دلسرد می شدند و ناگزیر شعلهی عشقی تازه در چشمانداز آنها قرار میگرفت. تجربهٔ سردی رفتار و بیعلاقگی، در فردای یک شب پر حرارت و زیبا که سرشار از شور جنسی بوده است، برای بسیاری از افراد بشر در عمل نیز ثابت شده است.